بهار دوست داشتنی رسیدنش رو با نشونه های زیادی به یادمون میاره، مایی که شاید یادمون رفته هیچ چیز دائمی نیست و طبیعت همیشه مسیر خودش رو پیدا میکنه.
بهارتون مبارک :)
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۶
بهار دوست داشتنی رسیدنش رو با نشونه های زیادی به یادمون میاره، مایی که شاید یادمون رفته هیچ چیز دائمی نیست و طبیعت همیشه مسیر خودش رو پیدا میکنه.
بهارتون مبارک :)
دوستی (که مرا نمی شناسد و بیشتر یک رابطه یک طرفه داریم) می گفت کسی به او گفته است (نقل به مضمون) که تمام فعالیت های بشری برای بقا و فرار از مرگ و تمام ترس های بشری از ترس از مرگ نشات می گیرد.
واقعا مرگ هر لحظه به ما نزدیک است. اما در این شرایط که هراسی عمومی همه را در بر گرفته است شاید بیشتر لمسش می کنیم.
محمدرضا در پستی در این مورد می گوید که "ترس از مرگ، فقط با عبور از مسئلهی مرگ، به طور کامل از بین میرود." و برای تجربه زندگی توصیه هایی را ارائه می دهد که راهگشا هستند.
اما چگونه می توان واقعا از مسئله مرگ گذشت؟
بعضی وقت ها به این فکر می کنم که گونه انسان مانند بقیه جاندران روی زمین است که البته با سایر جانداران تفاوت هایی دارد. اما در تولد، زندگی، دستیابی به منابع و... و نهایتا مرگ شباهت ها زیاد است. از این دید آیا خانواده آن سوسک کابینتی بدبخت که با دمپایی همسر بنده از بین رفت برای مرگ او غصه می خورند؟ و یا آن نسل کشی سوسک های کابینتی که با سمپاشی انجام شد اخلاقی بود؟ و یا آن زنبور عسل که سرمستانه بر روی شکوفه های زرد آلو مشغول زندگی شیرین خود است واقعا خوشحال است؟ یا آن جفت کبوتر که در تراس خانه، لانه کرده اند و تخم گذاشته اند از الان به فکر تربیت و آینده بچه خود هستند؟
از این حرف ها که بگذریم، من در درون خودم انگیزه بقا و دوری از مرگ را خیلی قدرتمند می بینم، و فکر می کنم که این انگیزه همانطور که دوست دوستمان گفت ریشه بسیاری از فعالیت های من و ترس های من است. و فکر می کنم برای بقیه هم اینطور است.
اسم ماسک N95 من را یاد گوشی های نوکیایی می اندازد که تازه آمده بود و دوربین 5 مگاپیکسلی کارل زایس داشت. برای ما در آن زمان که با دوربین های VGA گوشی عکس های هنری می گرفتیم 5 مگاپیکسل چیزی در حد ماشین های خودران تسلا در این دوره بود!
راننده تاکسی ماسک فیلترداری زده بود که به نظرم آمد باید N95 باشد و دستکش به دست داشت. قرار بود ما را از فرودگاه به صد و خورده ای کیلومتر آن طرف تر برساند. از این پرچانه هایی بود که می خواست هر طور شده مسافرش شویم تا در سفرهای بعدی هم با او به اینطرف و آنطرف برویم. بالاخره پرسید؛ تهران چه خبر؟
از کرونا و داستان هایش گفتیم، سوال کلیدی را پرسید؛ پس چرا نماندین و به اینجا آمدین؟ سربسته برایش توضیح دادیم که حال روحی خوب نبود و چاره ای جز آمدن نداشتیم.از پشت ماسک هم معلوم بود که ترسیده است.
ما را با بهانه ای به همکارش سپرد که نه ماسک داشت و نه دستکش و ما با راننده پر چانه دیگری به مقصد رسیدیم.
هر چند که ما در هزار کیلومتر دورتر از خانه هم در قرنطینه هستیم اما شاید حق با او بود و ما نباید می آمدیم.
این عبارت که قبلا شاید در جایی خواندم یا کسی به من گفت باز هم برایم تداعی شد: دانش هر کسی از جواب هایی که می دهد مشخص می شود و هوش او از سوال هایی که می پرسد!